منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 101767
|
همه سیب های دنیا مال من
به سراغ وبلاگ من اگر می آیید/
نظری نرم وآهسته بداهید/
که مبادا ترک بردارد! /
صفحه نازک مانیتور من..../
دوشنبه 91 بهمن 23 :: 12:53 صبح :: نویسنده : فرشته .م
صدای قاه قاه خنده هایت هنوز در گوشم می پیچد چه شیرین می خندی؟ باغ سیب پدر بزرگ پاتوق همیشگی مان بود. همه خاطراتم ،همه روزهای با تو بودن را آنجا جا گذاشتم ! یادت هست دنبالم می کردی ومن آنقدر می دویدم تا از نفس بیافتی بعد که از فرط خستگی بی اختیار روی زمین دراز می کشیدی می دویدم سمت تو می نشستم روی سینه ات و آنقدر گونه های پف کرده ات را با دستان کوچکم می کشیدم که صدای ناله هایت تمام باغ را پر می کرد .یادت هست...فراموش نکرده ام ... همین که هولم میدادی روی شاخه های هرس شده تیزیشان که در دست و پای نحیفم فرو می رفت و اشکم را در می آوردی می خندیدی که چقدر لوس ونازک نارنجی ام...بعدش که آشتی می کردیم قول می دادی قول مردانه که دیگرمرا اذیت نکنی راستی هنوز هم قول مردانه می دهی؟؟؟ آن نردبام چوبی فرسوده را فراموش نخواهم کرد هما ن که موقع بالا رفتن از آن حس می کردم که از بام آسمان بالا می روم همه چیز چه شکوهمند به نظر می آمد در چشمان من!!!! انگار تمام دنیا زیر پایم بود.... از آن بالا یک سبد سیب می چیدم اما نه برای خودم برای تو!!! سبد را که پر می کردم می دویدم سمت تو...نگاهم می کردی ...آه که چه نگاهی بود آن نگاه ها!!!! لبخند شیرین تو دوباره شادم می کرد ....وقتی می گفتم همه ی این ها را برای تو چیده ام با تعجب می گفتی: آخر چگونه همه ی این هارا یک تنه بخورم ؟؟می میرم به من رحم کن !! ومن به تو اطمینان می دادم که در خوردن سیب ها کمکت می کنم و درست آن لحظه دستم را می گرفتی و می بردی سمت جوی وبرایم سیب هارا دانه دانه می شستی ...دستانم را در دستانت می گرفتی و آرام حس خنکای آب را به جانم می ریختی...وای من که چه احساس لطیفی بود ؟!!! احساس پرنده ای را داشتم که می خواست بال دربیاورد وپرواز کند....شستن سیب ها و آب بازیت که تمام می شد... یکی از سرخ هایشان را بر می داشتی یکی را که همیشه می گفتی به رنگ گونه های من است بر می داشتی و گاز می زدی و به سمت من میگرفتی که هی گاز بزن!!! بعد که گاز می زدم می خندیدی که چرا مثل مورچه ها گاز می زنم .. میخواستی بزرگ گاز زدن را نشانم دهی و من دهانم بیشتر از آن باز نمی شد....!!! دارم جان می دهم برای بازگشت به گذشته...به آن روزها ...چه زود گذشت همه چیز مثل عبور ابرها بود... آه وقتی آن خبر را شنیدم هرگز نفهمیدم چه گذشت بر من در آن مصیبت ؟!! چه حالی بود آن حال؟؟؟ آنقدر عبور ثانیه ها جانکاه بود که هنوز آثارش بر تنم مانده ...کجا رفتی بی من؟؟؟ تو قول مردانه دادی ... چه شد که زیرعهدت زدی؟؟؟ ....مگر من بی تو جایی رفتم که تو اینگونه بی من سفر کردی؟؟؟ برگرد و به عهدت خود وفا کن ...بیا و مرا با خود ببر....تنها نرو ...بی من کجا آخر؟؟؟ یادت هست هر وقت که تعطیلات تمام می شد ومن مجبور بازگشت به خانه می شدم تو چه حالی داشتی.... چقدر در نگاهت التماس موج می زد که بی انصاف بی تو چه کنم ؟؟ اکنون من همان حال را دارم حال برگی که می داند باد از هر طرف بوزد سرانجامش افتادن است .... بی تو این روزهایم می گذر اما این گذر فقط خط خوردن روزهای تقویم است زندگی نیست ...!!! من مدتهاست که بی تو نفس نمی کشم ...خوشبختیی که قولش را به من دادی با خود بردی که تنهایی لذتش را ببری ....این رسم انصاف نیست .... من بی تو خوشبختی نمی خواهم ...خوشبختی من در لبخند های تو خلا صه می شد .... تسبیح مادر بزرگ این روزها همدم ومونسم شده ...من آنقدر ذکر می گویم ودخیل می بندم ونذر می کنم ...که حاجتم روا شود و....بیایم پیش تو...باهم در جوار سلطان... وقتی روز آخر برای خداحافظی نیامدی ....فهمیدم می خواهی دوباره مرا ببینی ...حس میکنم اینک پر میکشم به سوی تو...به سوی خالقم .... لبخند و آغوشت را نگه دار برای من........من یک سبد سیب چیده ام برای تو... برداشتی آزاد از خاطرا ت ( م.الف) موضوع مطلب : |
||