سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وبلاگ

فرشته .م/ متولد دی،عاشق سیب در انواع مختلف، حامی دو آتیشه کودکان و چاکر رفقا
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 25
بازدید دیروز: 17
کل بازدیدها: 100058
همه سیب های دنیا مال من
به سراغ وبلاگ من اگر می آیید/ نظری نرم وآهسته بداهید/ که مبادا ترک بردارد! / صفحه نازک مانیتور من..../
پنج شنبه 91 اسفند 10 :: 11:44 عصر ::  نویسنده : فرشته .م       

 

هنوز دو سه ساعتی از بردن آقای سامان وآقای گلبید وسگ وشتر مرغشان نگذشته بودو

من مزه ی آرامش را نچشیده بودم که دوباره در خانه ام صدا کرد. در خانه را باز کردم

خانم آرشام را که از دوهفته پیش ساکن این ساختمان شده بود را دیدم .

-اوه! سلام آقا ! خوب شد یک مرد این موقع روز توی این ساختمون پیدا میشه .

راستش مزاحمتون شدم که پسرم روی پشت بوم گیر کرده . نمی تونم بیارمش پایین.

میشه کمکم کنید.

-چی پسرتون گیر کرده؟ خانوم مگه عقل از سرتون پریده؟برای چی پسرتون رو بردید اون بالا؟مگه نمی دونید پشت بوم حفاظ نداره؟

وپریدم وراه پله هارا گرفتم ورفتم بالا، اما هر چی پشت بام را نگاه انداختم پسری ندیدم .

باوحشت گفتم: خانوم اینجا که پسری نیست .نکنه افتاده؟

خانوم پشت جعبه ها را نگاه کرد و با لبخند گفت : نه! پسرم اینجاست.

رفتم کنارش و پشت جعبه ها را نگاه کردم .یک دفعه خشکم زد.دست و پایم شروع کرد

به لرزیدن. یک مار چهار پنج متری پشت جعبه ها دراز کشیده بود و با چشم های

وحشتناکش مثل آدم های هیز به من زل زده بود .

خانوم آرشام گفت: نترسید! پسرم بی خطره فقط الان غذا خورده، سنگین شده

نمی تونه حرکت کنه. شما کمکش کنید تا برگرده خونه.

وقبل از این که من حرفی بزنم ، ادامه داد: راستی شما نمی دونید این خروسی که اینجا

به این جعبه ها بسته شده بود مال کی بود؟ می خوام برم از صاحبش عذر خواهی کنم.

((پایان ))




موضوع مطلب :


چهارشنبه 91 اسفند 9 :: 1:13 صبح ::  نویسنده : فرشته .م       

خدایا

پراز رنج وغم ودردم ...

رهایم کن...

بیا آغوش پاکت را از آنم کن...

خلاصم کن...

از این دردو از این تنهایی و از این دیوار...

از بدنامی و روح وتن بیمار...

از این افیون بی درمون نا کردار...

خداوندا خلاصم کن از این آوار...

خلاصم کن...

منم چون سایه ای در یک شب مهتاب ...

که افتاده زنیزاری به یک مرداب...

منم چون نی پراز ناله پر از فریاد...

خداوندا خلاصم کن از این دیدار...

خلاصم کن...

 




موضوع مطلب :


سه شنبه 91 اسفند 8 :: 11:56 عصر ::  نویسنده : فرشته .م       

 

چند روز گذشت .یک روز در خانه ام با شدت به صدا درآمد، در را که باز کردم ،

آقای گلبید را دیدم که چهره اش خبر از واقعه ناگواری می داد.

-سلام آقای گلبید.

-چه سلامی ؟چه علیکی؟تو که مدیریت نداریخوب سمتت را تحویل آدمش بده.

-چی شده آقا؟!

- می خواستید چی بشه؟ باغچه مثل دسته گلم خراب شد!

-برای چی؟

-یعنی چی برای چی؟ تشریف بیارید خودتون ببینید.

ومرا کشید پای پنجره ، بیرون را نگاه کردم .یک دفعه خشکم زد.

یک شتر مرغ گنده توی محوطه ی بیرون ساختمان داشت برای خودش می چرید.

آقای سامان هم روی صندلی نشسته بود وبرای شتر مرغ سوت می زد.

سریع خودم را به آقای سامان رساندم.

-آقای سامان زود این بازی را جمع کنید.

-سلام آقای مدیر منظورتونو نمی فهمم. من اهل بازی نیستم.

-خودتونو به اون راه نزنید ، شما و آقای گلبید آرامش ساکنین این ساختمونو بهم زدید

زود بساط این جک وجونورا رو جمع کنید.

-ای آقا... شتر مرغ که خوبه. مشکلی نداره. یه حیوون آروم،بدون دردسر.

تازه گوشت، پوست وتخمشم مورد استفاده قرار می گیره.

بعد رو به شتر مرغ کرد وگفت : آهای قزبید! بیا به عمو سلام بده.

با این حرف آقای گلبید داد زد:دیدید آقای مدیر؟ این آقا داره لج بازی میکنه، اسم منو

گذاشته رو شتر مرغش.

گفتم: شلوغش نکن آقا اسم شما که گلبیده .

آقای گلبید گفت: چه فرقی داره هر دوتامون که بید داریم!

تلفن همراهم را درآوردم وشماره 110 را گرفتم.

ادامه دارد...




موضوع مطلب :


سه شنبه 91 اسفند 8 :: 12:6 عصر ::  نویسنده : فرشته .م       

 

خاک می خواند مرا هردم به خویش

می رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب

گل به روی گور غمناکم نهند

فروغ فرخزاد




موضوع مطلب :


شنبه 91 اسفند 5 :: 10:47 عصر ::  نویسنده : فرشته .م       

دو سه روز بعد، یک بعداز ظهر بارانی بود که آقای سامان را توی راه پله ها دیدم.

  -سلام آقای سامان

-چه سلامی آقا! مگه شما مدیر این ساختمان نیستید؟چرا تو این ساختمان صدای سگ می آد؟

-صدای سگ؟

-به !معلومه خبر ندارید.

ودست مرا گرفت وبرد در خانه آقای گلبیدو زنگ را فشار داد.در که باز شد،

اول یک سگ گنده ی پشمالو در چارچوب در نمایان شدوبعد آقای گلبید.

من که با دیدن سگ تعجب کرده بودم ،گفتم: آقای گلبید شما دیگه چرا ؟

مگه نمی دونید که نگه داشتن سگ توی ساختمان ممنوعه؟

-تا وقتی خروس تو این ساختمون باشه سگ هم هست.

گفتم: نه آقای گلبید شما باید هر چه زودتر این سگ رو از این جا ببرید بیرون .

سگ هم نجسه، هم بیماری زا. توی این ساختمون ده ها آدم زندگی می کنند.

-اگه نخوام ببرم بیرون چی؟

در این لحظه آقای سامان پایش را بلند کرد وگفت: اگه نبری باهمین لگد...

که یک دفعه سگ شروع به پارس کرد.آقای سامان ترسید و پرید پشت من سنگر گرفت.

آقای گلبید روبه سگش کرد وگفت: آروم باش سامان!

با این حرف چشم های آقای سامان گرد شد، آمد جلو وگفت: چی؟سامان؟ دیدید آقا؟دیدید؟

اسم سگشو گذاشته سامان! دیدید چقدر توهین می کنه؟

-یعنی چی آقا مگه فقط اسم شما سامانه؟من دیدم سامان اسم قشنگیه ،اسم سگمو گذاشتم سامان. شما اگه ناراحتید، اسمتونوعوض کنیدوبذارید سیمان!

این را گفت و رفت تو ودرراه به هم زد .

آقای سامان داد زد:پس بجنگ تا بجنگیم آقای قزبید.

ادامه دارد...




موضوع مطلب :


<   1   2   3   4   5   >